زندگی کوتاه

قدر زندگی را بدان

باران عاشق

 
وقتی که باران را تماشا می کردم سوالی مشغولم کرد:چرا باران می بارد با این که...

باران که زمزمه ام راگوش می کرد گفت: میمیرم؟

در جواب او گفتم :بله

باران که لبخندی بر لب داشت گفت:چون این مرگ برایم شیرین است.

پرسیدم چرا شیرین؟

گفت چون که خودم می خواهم

از او سوال کردم چه سودی برایت دارد ؟

او به من گفت:تو میدانی عشق یعنی چه؟

و من گفتم:بله یعنی دوست داشتن و ...

باران که دیگر وقتش داشت پایان می گرفت به من گفت:قصه ی من قصه ی عشق به گل سرخ است

وچمن. درست است که می میرم ولی با مرگ من هزاران گل سرخ جان می گیرند .

من که اشک از چشمانم جاری شده بود سکوت کردم و باران زمزمه کرد:

من فقط بخاطر شادابی گل سرخ جانم را فدا می کنم و باران...


برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 1 تير 1398برچسب:باران عاشق,داستانی اززندگی, ] [ 17:29 ] [ قشنگ ] [ ]